بی گلایه

چشمام ُ می بندم و به اون روز فکر میکنم که به خاطرِ من غروب نکردی .
چشمامُ می بندم . رویِ تمامِ این شب ها ؛
با یادِ اون روز که غروب نکردی .

تابِ زمین


از بس که دویده ام
در پیِ سرابِ خورشید ؛
در این
و شب هایِ بی غروب
و روزهایِ بی طلوع ،

دل تنگم . دل تنگِ فرفره بازی هایت .


بیشتر بدانید ، حرکتِ نوسانیِ ساده ، فیزیک پیش

زندگی

آشِ نخورده ُ دهنِ سوخته .

ماژیک

وقتی این آیینه بزرگه رو اُوردم تو اتاقم ، اتاقم نور گرفت . روشن شد .
ولی از وقتی روش شعر می نویسم ؛


خورشید

پنجره ی آیینه ایِ ساختمون روبه روییِ عزیز ،
تو خورشیدِ ساعت دهِ اتاقِ منی . دوستت می دارم . 

نوبتی

چند شبه خمار می خوابم و مست از خواب بیدار میشم .
بدونِ رویا . بدونِ امید .
فقط مست .  

به جایِ همۀ بودن ها ، همۀ دیدن ها ؛*

چه قدر خوبن اون لحظه هایی که وقتی از همه جا وهمه کس کم میاری می تونی بهشون فکر کنی ؛ بوشون کنی ؛ بشنویشون ؛ خوابت ببره ، خوابشونُ ببینی ؛
چه قدر خوبن اون لحظه هایی که خوبن . که می شه تویِ این روزایِ تخمی بهشون فرار کرد .
که میشه حتی دوبار زندگیشون کرد .


* لحظه ها مانده به یاد . (فریدون.فروغی)